سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 779654
  • بازدید امروز: 13
  • بازدید دیروز: 6
  • تعداد کل پست ها: 278
درباره
سیدمحمدحسن صالح[90]

منم مثل خیلی ها توی این عالم نفس می کشم . فقط دلم میخواد که زمین وزمان رو آلوده نکنم!

جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی



ابر برچسب ها
دین[46] ، شهرضا[35] ، سیاسی[27] ، انقلاب[20] ، خاطره[18] ، سفرنامه هند[15] ، امام حسین[12] ، حجاب[10] ، پست مدرنیسم[10] ، سفرنامه عمره[9] ، رسانه[7] ، قم[7] ، انتخابات[7] ، امام زمان[7] ، اخلاق[5] ، امام رضا[5] ، غدیر علی ممیز[5] ، شادی[4] ، اجتماعی[4] ، پیامبر اکرم[4] ، حضرت معصومه[4] ، حضرت زهرا[3] ، دعا[3] ، انتخابات[3] ، امام خامنه ای[3] ، صبر[3] ، علم[3] ، عبادت[2] ، ماهواره[2] ، مرگ[2] ، مقاله[2] ، نوروز[2] ، سینما[2] ، سفرنامه هندوستان[2] ، زن[2] ، امام حسن عسکری[2] ، ازدواج[2] ، امام جواد[2] ، دوستی[2] ، خانواده[2] ، فلسطین[2] ، کتاب شناسی[2] ، کودک[2] ، شهادت[2] ، حضرت زینب[1] ، حکمت الهی[1] ، حوزه[1] ، بدعت[1] ، ترافیک[1] ، تهاجم فرهنگی[1] ، جنگ نرم[1] ، چهارشنبه سوری[1] ، امام حسن[1] ، اسرائیل[1] ، احترام به والدین[1] ، اخلاق[1] ، اربعین[1] ، آزادی[1] ، امام خمینی[1] ، امام سجاد[1] ، امام صادق[1] ، امام عسکری[1] ، امام علی[1] ، سفر نامه عمره[1] ، سفرنامه بوشهر[1] ، رضاخان[1] ، سفرنامه کردستان[1] ، شب قدر[1] ، شهید بهشتی[1] ، شهید مطهری[1] ، شیطان[1] ، هندوئیسم[1] ، ولایت فقیه[1] ، وهابیت[1] ، کتاب جدید[1] ، مسیحیت[1] ، معرفی کتاب[1] ، مفاتیح الجنان[1] ، عوض حیدرپور[1] ، عید غدیر[1] ، کودک[1] ، ماه رمضان[1] ، ماه شعبان[1] ،

دوساعتی میشود که از مسافرتی برون شهری اما کوتاه به خانه برگشته ام. گفتم آخر شبی قبل از خواب سرکی بکشم به فضای بی سروته مجازی. گذرم افتاد به یکی از وب های شهرضا که قلم خور یکی از یادگاران جانباز جنگ است. خاطره ای نقل کرده بود از جانباز دیگری مربوط به راهپیمایی روز برائت در سال66( موسوم به حج خونین) و اتفاقاتی که در حین فرار از دست سفاکان سعودی،  بین او و یک روحانی دیگر رخ داده بود:

.......همین که تمام قدرت خود را صرف کشیدن بدن خود به بالای دیوار کردم. یکی از پشت پایم را گرفت. بدون هیچ نگاهی تلاش می کردم. با تمام قدرت پای راستم را به بالای دیوار گیر دادم. اما پای چپم را محکم گرفته بود. هر چه تلاش می کردم. توان رهایی از دستش را نداشتم. تمام بدنم را به جز پای چپ، به بالای دیوار گیر داده بودم. انگار ول کن نبود. لحظه ای سر برگرداندم. با تعجب دیدم آخوندی از هموطنان است. پایم را محکم گرفته تا به نحوی خود را به بالای دیوار بکشد. پای راستم را از بالای دیوار آزاد کردم. چنان محکم به سینه او زدم. که به میان کوچه پرت شد. خود را بالای دیوار کشیدم. رو به او کردم و گفتم: «فلان فلان شدا اینجام دست از سرمون ور نمدرید؟

کاری ندارم که قصد صاحب وبلاگ فقط نقل خاطره بوده و یا به گفته خودش در بخش نظرات این خاطره را  محض خاطر قسمت آخرش آورده ! ازعقده گشایی برخی خواننده گان معلوم الحالش هم باکی نیست. ولی نمی دانم چرا با خواندن آن یادم به دو قطعه تاریخی افتاد. راز نوشتنم در این نیمه شب، تنها انتقال دست وپا شکسته این احساس و ناراحتی از بی انصافی ها و شاید نمک خوردن و نمکدان شکستن هاست.

قطعه نخست:

از او در روزنامه صور اسرافیل به عنوان تاجر باشی بازار دین فروشان و شیخ فضل الله بی نور یاد شد.اگرچه مردم او را دوست داشتند امافضای فرهنگی و سیاسی در دست حدود دویست و بیست و چند روزنامه بود که علیه او می تاختند....روز سیزده رجب به دارش زدند.در اثر طوفان طناب از گردن شیخ پاره شدو پیکرش به زمین افتاد.وی را به حیاط نظمیه آوردند ، جماعت کثیری از مشروطه خواهان بیرون ریختند، آن قدر با قنداق تفنگ ولگد به نعش اقا زدند که خونابه از سرو صورت ودهان روی گونه و محاسنش ریخت. یک نفر از سران مجاهدان که مرد تنومندی بود وارد حیاط نظمیه شد.دیگران عقب رفتندو برایش راه باز کردند.من او را نشناختم ، غریبه بود اما مجاهدان خیلی احترامش کردند.جلو آمد و سر جنازه ایستاد. جلوی همه دکمه شلوارش را باز کرد و روبه روی این همه چشم، به صورت اقا....

قطعه دوم :

بعد از اسارت شیخ شریف عوامل رژیم بعث وحشیانه ترین شکنجه ها را روی شیخ اعمال کردند .  در خاطرات رضا آلبوغبیش(دیگر اسیر این ماجرا) چنین آمده است .: چند عراقی مرا به بار کتک گرفتند اما من تمام حواسم به شریف قنوتی بود ، شیخ چندین گلوله به بدنش اصابت کرده بود و خون زیادی از بدنش جاری بود . هر دو تشنه بودیم ، حــدود ده نفر شیخ را می زدند و می رقصیدند که یکی از عراقی ها با سر نیزه عمامه شیخ را زمین انداخت ، بعد فرمانده آنها به سمت شیخ حمله ور شد . سر نیزه را در شقیقه ی شیخ فرو برد و آنرا چرخاند ، از شیخ فقط آیه ی استرجاع ( انا لله و انا الیه راجعون ) و الله اکبر شنیده می شد ، آن سفاک با همان نیزه کاسه سر شیخ را در آورد و مغز سر شیخ نمایان شد و روی آسفالت خیابان افتاد و متلاشی شد ، عراقی ها با دیدن این صحنه دوباره پایکوبی کردند و گفتند : قتلنا خمینی ( ما یک خمینی را کشته ایم ) ، آنها وقتی جمجمه سر شیخ را برداشتند بـا سرنیـزه با عمامه شیخ بازی می کردند و شعار را تکرار می کردند . پیکر بی جان شیخ کنار ماشیـن افـتاده بود آنها پـاهـای شیخ را گرفتند ودر خیابان کشیدند . آنها قساوت را به حدی رساندند که به بدن ایشان لگد می زدند و اهانت می کردند . آنها بدن شیخ را مثله کرده و روی زمین می کشیدند ، و هر کس از راه می رسید لگدی به بدنـــش می زدند . بعد عمامه را به گردنش بستند و او را از ساختمان دو طبقه ای در خیاباـن چهل متری خرمشـــهر آویزان کردند . سه روز بعد یعنی 27 مهر سال1359 شهید شریف قنوتی اولین شهید روحانی دفاع مقدس در گلزار شهدای ابادان دفن شد.

حال خود قضاوت کنید!

 




برچسب ها : شهرضا



تازه از مجلس روضه برگشته بودند. پدر و مادری فرهنگی به همراه دو پسر قند عسل. شاید از روشن شدن لامپ های هال و زیاد کردن شعله بخاری دو دقیقه ای بیش نگذشته بود که پسر کوچک تر با حالتی جدی و معصومانه و عاری از هر گونه طنز و شیطنت رو به مادرش کرد و گفت : مامان تو  اصلا چادرت را دوست نداری.

مادر خانه در حال رفتن به آشپزخانه وقتی با این خطبه کودک ابتدایی خویش مواجه شد یکدفعه ترمز زد و شاید در حالی که صورتش مثل کوره سرخ شده بود در جوابی عتاب آلود گفت چشمم روشن این حرف ها رو کی یادت داده؟ اگه من چادر رو دوست نداشتم که نمی پوشیدم؟ خوبه همین الان از روضه اومدیما!!!

مامان کسی به من یاد نداده ، خودم فهمیدم.

از کجا؟

من خودم این قدر به عروسک انگری بردز (Angry birds)علاقه دارم که حتی وقتی دیروز رفتم حمام با خودم بردمش. اما تو وقتی میای خونه چادرت را پرت می کنی روی مبل و تا نیم ساعت بعد هم جمع و جور ومرتبش نمی کنی؟

و مادری که هاج و واج مانده بدون جواب......

این خاطره را که محرم همین امسال رخ داده ، همان مادر برای خانم بنده تعریف کرده است!




برچسب ها : حجاب



بعد از فاصله ای چهل روزه دوسه شامی می شود که برگشته ام به شهرضا یا همان قمشه خودمان با پسوند پرمعنای ( گِلی).هوای سرد داد می زند زمستان را.درختان بی نظم اما لخت وعریان و گاه بی شاخ و بن شده ،تردد کم ماشین ها و قحطی قابل توجه دوچرخه های چینی ! شال و کلاه هایی که فقط دو چشم سر را باقی می گذارند برای دیدن و دیده شدن،کوچه هایی پر از خاطره و البته چاله هایی که بی مقدمه و ناگهانی از خاطره بازی شیرین و کم خرج ،  هلت می دهند به وسط بورس نفت و نرسیدن دست شهرداریها به قیر سیه چرده اما گران قیمت.

بااولین لرزش ناشی از سرمای خشک این دیار کانال زدم به فضای گرم و صمیمی دوران کودکی ام. کرسی ها منقرض شده ای که فرزندانم نمی دانند و ندیدند که سر نشستن دور آن چه  دعواها بود! دلم لک زده برای انجیرهای خشکی که پدر بزرگ مادری در زمستان ارزانی دستان کوچکمان می کرد و بوی آبگوشت خانه پدر بزرگ پدری که کل محله را پر می کرد و تقریبا کل ایام هفته مهمان سفره کاسب ترش و شیرین چشیده روزگار بود.

از خیابان مدرسه ابتدایی که رد شدم خنده ام گرفت از سال هایی نه چندان دور که به محض دیدن سفیدی دانه های برف از پشت پنجره ، زمین و زمان را به هم می بافتیم که فردا تا سر پلاک خانه برف می آید و بعد در حالی که از خوشحالی آب دهن از لب و لوچه مان  راه افتاده بود می گفتیم فردا تعطیل است اما صبح دوباره شال و کلاه بود و کوچه هایی پر از یخ و لعنت های بی شمار به مدیری که فی الحال دستش از دار دنیا کوتاه است!

دیروز اما  به قصد نماز از سنگفرش های  بی رنگ و روی خیابان صاحب الزمان رد شدم، واقعا در این سرما ، عبای کلفت هم نعمتی است ها!   




برچسب ها : شهرضا برچسب ها : خاطره



بعد از  گذشت سه سال برای نخستین بارتصویر شهدای فتنه 88 منتشر شد.

 




برچسب ها : انقلاب



قصه خیلی ساده بود وشنیدنی ، باب قصه شب رادیو! یک آمریکا بود ابرقدرت منش و صاحب هشتاد درصد تکنولوژی و یک ایران  سر و دست بریده که بعد از دو هزار و پانصد سال می خواست رنگ جمهوریت را به خود ببیند. ملتی که برای اولین بار انگشتشان را برای یک انتخابات آزاد و پدر و مادر دار تا جا داشت جوهری کردند و به جای دست های خونی هفده شهریور مالید به دیوارهای شهر. اوائل خیلی او را جدی نگرفتند. گفتند موی دماغی بیش نیست و می سپاریمش به دست صدام تکریتی خودمان تا سه روزه  تهران بشود طهران! اما هفتاد و دو ساعت شد هشت سال و این دماغ پر فیس وافاده، مویش کنده نشد. تیغ تحریم های متعدد هم اثر نکرد. امام دیروز رفت و امید داشتند به بیوه شدن نهضتش و یتیم شدن فرزندانش. اما امام حاضر که آمد دیدند خوب دارد حق شاگردی را ادا می کند. موی دماغ کم کم دارد تبدیل می شود به گلوی در استخوان . باید کاری می شد کارستان. چه باتلاقی بهتر از یک فتنه با چاشنی انتخابات. جنگ احزابی راه افتاد که نگو و نپرس! از رقاصه و مجاهد ( شما بخوانید منافق) و پرزدنت و در بند و بی بند! و پابند!! همه موقتا شدند یک جبهه تا این استخوان در گلو را بیرون بیاورند. باید سریع می جنبیدند چون کلاغ سیاهه خبر اورده بود که ابرقدرتی قاره جوان تا 2030 بیشتر دوام نخواهد آورد.چشم ها تیز شد که آیا ایران اوکراین است و ایرانی قرقیز ؟ آیا تهران تفلیس است؟چشم ها را بستند و گفتند:yes....مخابره سیگنال های منفی شروع شد. دوشیدن ملت به پای مانیتور ها هم کمی بعد، یکدفعه افکاری که باید ساعت بیست ویک می گذاشتندش سر کوچه از سر همان کوچه که نه! بلکه از کف خیابان شنیده شد. آه یادش بخیر! که نماز جمعه باشکوهی! نماز جمعه آن روز تهران و حضور دشمن شاد نماز جمعه اولی ها حکایتش شده بود مثل کف رود نیل که فقط یک بار خورشید به ان تابید( انهم محض خاطر موسای کلیم). بعد از نماز تازه یادشان افتاد که کف پایشان را باید بخارند ! دیگر برایشان مهم نبود که تا چه اندازه می خواهند از سخاوت این نظام سوء استفاده کنند. آنقدر ذوق زده شدند که حتی به بساط حسین و ایستگاه های صلواتی سیاه پوش او هم رحم نکردند.نُه دَه که شد دستی از میدان انقلاب چشمانش را مالید و از خواب بیدارش کرد و گفت خواب دیدی خیر باشه!





برچسب ها : سیاسی


صفحات :
|  <  1  2  3  >  |