دیشب در شهرضا شیر رحمت الهی تا ته باز شده بود و در بعضی خیابان ها سرریز شده بود به سوی خانه ها.از دو ساعتی به غروب باران شروع شد و تا پاسی از شب هم ادامه داشت.بعد از نماز در بیرون شهر و در یکی از روستاهای اطراف که اتفاقا جمعیتشان در این شب بارانی دو برابر شده بود! خانواده را تلمبار کردیم برای رفتن به یکی از مجالس روضه که از قضا بسیار بد مسیر بود.به مدد کلی صلوات و اداء تحیات ریز و درشت کوچه پس کوچه های مرکزی شهر را طی کردیم و زیر غرش باران و با لباسی خیس وارد زیرزمینی شدیم که واعظی نابینا و نه چندان برنا مشغول وعظ و نصیحت بود. این بار مثل بقیه به گوشه ای نشسته و در حالی که بنده زاده ها به رویم لم داده بودند شدم یک مستمع به تمام معنا! بعد از اتمام مجلس و میهمانی اشک ها راهی خانه شدیم. به رسم زندگی مدرن و دو هزار و چندی کنترل به دست زدم به خط تلویزیون دیدن که ببینم اوضاع مملکت در چه حال است . تازه فهمیدیم که تمام کانال ها قطع است و جعبه جادویی شروع کرده است به ناز کردن. ایستگاه تلویزیونی شهرضا آن قدر بدسابقه است که قطع برنامه های تلویزیون چیز جدیدی نبود امانه تا این مدت. همین قدر بگویم که بعد از حدود ده سال قهر با رادیوی زوار دررفته مان کل خانواده بسیج شدند برای پیدا کردن آن.وقتی پیدا شد تازه دیدیم سیم و سازه اش اشکال دارد. در عرض نیم ساعت شدم یک تعمیرکار رادیو آن هم از نوع قهار و کارکشته اش! بلاخره رادیوی درشت و سیاه ما درست شد.زدیم به برق . موج انتن رد کرد همه جای جهان را. عرب زبان و انگلیسی بیان و نامفهوم صدا را. رسیدیم به موجی آشنا که اصلا با خاطراتمان غریب نبود:  ساعت 21 اینجا رادیو ایران  لالا لالا   لالالالایی   لالالالا      لالالایی...!!!




برچسب ها : خاطره