قصه خیلی ساده بود وشنیدنی ، باب قصه شب رادیو! یک آمریکا بود ابرقدرت منش و صاحب هشتاد درصد تکنولوژی و یک ایران سر و دست بریده که بعد از دو هزار و پانصد سال می خواست رنگ جمهوریت را به خود ببیند. ملتی که برای اولین بار انگشتشان را برای یک انتخابات آزاد و پدر و مادر دار تا جا داشت جوهری کردند و به جای دست های خونی هفده شهریور مالید به دیوارهای شهر. اوائل خیلی او را جدی نگرفتند. گفتند موی دماغی بیش نیست و می سپاریمش به دست صدام تکریتی خودمان تا سه روزه تهران بشود طهران! اما هفتاد و دو ساعت شد هشت سال و این دماغ پر فیس وافاده، مویش کنده نشد. تیغ تحریم های متعدد هم اثر نکرد. امام دیروز رفت و امید داشتند به بیوه شدن نهضتش و یتیم شدن فرزندانش. اما امام حاضر که آمد دیدند خوب دارد حق شاگردی را ادا می کند. موی دماغ کم کم دارد تبدیل می شود به گلوی در استخوان . باید کاری می شد کارستان. چه باتلاقی بهتر از یک فتنه با چاشنی انتخابات. جنگ احزابی راه افتاد که نگو و نپرس! از رقاصه و مجاهد ( شما بخوانید منافق) و پرزدنت و در بند و بی بند! و پابند!! همه موقتا شدند یک جبهه تا این استخوان در گلو را بیرون بیاورند. باید سریع می جنبیدند چون کلاغ سیاهه خبر اورده بود که ابرقدرتی قاره جوان تا 2030 بیشتر دوام نخواهد آورد.چشم ها تیز شد که آیا ایران اوکراین است و ایرانی قرقیز ؟ آیا تهران تفلیس است؟چشم ها را بستند و گفتند:yes....مخابره سیگنال های منفی شروع شد. دوشیدن ملت به پای مانیتور ها هم کمی بعد، یکدفعه افکاری که باید ساعت بیست ویک می گذاشتندش سر کوچه از سر همان کوچه که نه! بلکه از کف خیابان شنیده شد. آه یادش بخیر! که نماز جمعه باشکوهی! نماز جمعه آن روز تهران و حضور دشمن شاد نماز جمعه اولی ها حکایتش شده بود مثل کف رود نیل که فقط یک بار خورشید به ان تابید( انهم محض خاطر موسای کلیم). بعد از نماز تازه یادشان افتاد که کف پایشان را باید بخارند ! دیگر برایشان مهم نبود که تا چه اندازه می خواهند از سخاوت این نظام سوء استفاده کنند. آنقدر ذوق زده شدند که حتی به بساط حسین و ایستگاه های صلواتی سیاه پوش او هم رحم نکردند.نُه دَه که شد دستی از میدان انقلاب چشمانش را مالید و از خواب بیدارش کرد و گفت خواب دیدی خیر باشه!
برچسب ها : سیاسی