عقربه کوچک ساعت از ده هم گذشته است، خیابان های اصفهان را یکی یکی طی می کنیم. فرزند ارشدم که پیش دبستانی می رود خوشحال از اینکه بعد از گذشت از دلیجان ومیمه اینک شهر سوم راه یعنی اصفهان را هم داریم رد می کنیم و همین الان است که برسیم شهرضا و پدربزرگش هلی کوپتر ،سوغاتی مکه اش، را تقدیم محضرش کند...اتوبان خرازی را افتخار حضور می دهم.   هزار بار که دروغ است ولی چند صدباری از ان رد شده ام سرعت می گیرم برای سبقت....خوشحال از سبقت و البته غافل از توقف ناگهانی اتومبیل های جلو....ترمز را می گیرم اما به حسب عادت غلط همراه با کلاج.....ماشین لیز می خورد و چندثانیه بعد بوسه ای جانانه می زند به پراید جلویش....سرعت این قدری بود که سه ماشین بعدی هم از ان مستفیض شوند و هم را در آغوش بگیرند... من حیران از دسته گلی که به اب داده ام و در جستجوی اینکه خدای نکرده کسی جراحتی برنداشته باشد. زنگ زدیم به تنها عموی مرکز استان نشینمان  تا طبق معمول تشریف بیاورند برای جمع و جور کردن و ترمیمِ(بووووووووووووووقِ)برادر زاده هاشان.

اما در این گیر ودار یک نفر انگار خیلی خوشحال بود، گو اینکه گنجی یافته است و ما خبر نداریم. خدایا آیا دشمن شاد شده ایم؟ صدا که آشناست. ترو تازه است و کودکانه. اما ماشین های جلو که بچه ای درشان نبود. دیدم که خود ناجنسش است. امیرحسین را می گویم.سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت: آخیش، خیلی خوب شد، من تا بحال تصادف ندیده بودم!

هاج و واج و سرگردان از اینکه به کم شدن کوپن بیمه شخص ثالث و خسارت هنگفت ماشین وجواب مردم فکر کنم یا خوشحال باشم به تجربه جدید امیر حسین خان! 

 

 




برچسب ها : خاطره