همه راه ها، به جز راهی که به اسارت ختم می شد، یکی بعد از دیگری بسته شده بود. تن دادن به اسارت اخرین راهی است که یک جنگجو به آن می اندیشد. اما،وقتی خشاب هایت خالی باشد و تانک های دشمن محاصره ات کرده باشند و پیاده نظام آنها لوله تفنگش را به سویت نشانه رفته باشد. تن دادن به اسارت اولین فکری است که مثل طوفان توی مغزت می پیچد و دیوانه ات می کند.

دیدن دشمن از نزدیک حس غریبی دارد. استشمام بوی ادکلنی که زده است. نحوه لباس پوشیدنش، طرز نگاه و رنگ پوستش، تن صدا و زبان گفت و گویش، همه وهمه به تو می گویند که دشمن در یک قدمی توست؛ دشمنی که همیشه به او فکر کرده ای، دشمنی که تا آن لحظه فقط انفجار توپ و خمپاره اش را دیده ای حالا تفنگش را از فاصله دو متری به طرف تو گرفته است و از تو می خواهد دست هایت را بالا ببری و تسلیم او بشوی...

(آن بیست و سه نفر، صفحه 102)


 




برچسب ها : انقلاب برچسب ها : معرفی کتاب