همین دو ساعت پیش بود که یکدفعه هوس کردم بروم زیارت .حرم غلغله بود از بس که زائر آمده بود.کوچک وبزرگ ، ترک ولر و بلوچ، چادر به سر و بچه به دوش،کم حرف و پرحرف، مجردی و یا با خانواده همه مقصدشان یک جاست.انگار که قرار است همه نگاه ها یکی شود و صاف زل بزند به یک ضریح نقره ای.از صحن ساحلی که منسوب به جوادالائمه علیه السلام است وارد حرم شدم و چشمانم را مهمان گنبدی غرق در نور نمودم . به رسم ادب دستانم را گذاشتم روی سینه ام ، نفس را در سینه حبس کردم و با صدای آهسته گفتم : السلام علیک یا فاطمه المعصومه بنت موسی بن جعفر و رحمه الله و برکاته.
مسجد اعظم را رد کردم.یادگار مرجعی که بعد از گذشت نیم قرن از وفاتش هنوز برایش سالگرد می گیرندو با عظمت از او یاد می کنند. وارد این آستان که می شوی حتی جیغ بچه ها هم برایت لذت بخش می شود .هوا گرم است اما ککت هم نمی گزد و کیف می کنی از عرقی که مجبورت می کندبه دستمال کاغذی مچاله شده در جیبت پناه ببری. خدایا....مانده ام در کار این جماعت که وقتی به حرم می رسند همه صبور می شوند و آستانه تحملشان به سرعت نور بالا می رود.از هل دادن پشت سریشان آشفته نمی شوند وتمام هم و غمشان اینست که جمعیت را بشکافند و ضریح را ببینند.آنجاست که تازه دلشان خنک می شود و به یکباره آرام می شوند.
به صحن ایوان طلا رسیدم.کفشداری در میان جمعیت گم شده بود.از خیرش گذشتم . یک پلاستیک پیدا کردم و دمپایی سفیدم را در آن گذاشتم.اینجا همه ناخواسته کلیم الله می شوند و به گوش دل می شنوند که فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی به ضریح نزدیک شدم.زیارتنامه های ریز و درشتی در دست ها ردیف شده بودند و صداها و اشک ها و بغض ها همه وهمه مرا امید می دادند که دست خالی برنمی گردم.کم نبودند کودکان قد ونیم قدی که عشقشان سوار شدن بر پشت پدر ویا برادرشان بود تا یک سرو گردن بالاتر از بقیه ضریح را غرق در ماچ و بوسه کنند.از همان بالا اسکناسی هم طلب می کردند و بعد با دست های کوچکشان تمام شبکه های ضریح را لمس می کردند تا یک جای خالی پیدا کنند برای انداختن پول.وه چه صداقتی و لطافتی . به یاد معصومیت از دست رفته ام دلم فرو ریخت و اشک هایم اماده شدند برای سرازیر شدن.هنوز به جای همیشگی ام نرسیده بودم.صلوات بود که پشت سر هم چاق می شد و قطرات گلاب بود که مشامت را نوازش می داد.بلاخره رسیدم به گوشه ضریح دیگر ول نکردم.به یکباره دورم خلوت شد ولی من انگار نه انگار.تازه فهمیدم یک پیرزن ویلچری را آورده اند برای زیارت.جا را خالی کردم.فرتوت بود و کهنسال.وقتی پسرش ویلچرش را به ضریح چسباند هر جور بود به اندازه چند سانت بلند شد و با دو دست لرزانش ضریح را سفت گرفت.نمی دانم چه گفت اما همین قدر فهمیدم که غم یک عمر را با خانم تقسیم کرد. دیگر طاقت نیاوردم .دلم شکست و فهمیدم که وقت دعاست. با دل به شور و مشورت نشستم.پای دل که به میان بیاید حاجت های کلیشه ای حرفی برای گفتن ندارند و شاید فرشتگان حرف تازه ای بشنوند. اینکه به عمه جان چه گفتم رازی است بین ما و خدایمان ، اما این زیارت آنقدر لذیذ بود که حیفم آمد شب جمعه ای شما را مهمان گزارش آن نکنم.
همین دو ساعت پیش بود.....
برچسب ها : حضرت معصومه برچسب ها : قم