جوان برای درست کردن تار موسیقی به بازار اصفهان آمده بود.مسافت زیادی را طی کرده بود ومی خواست با تاری سالم به زادگاه وبوم خویش برگردد.از صاحب ضمیری آدرس مغازه ای را پرسید.پیرمرد نگاه نافذی کرد وبا دم مسیحائیش به جوان گفت:آیا به فکر تار دلت هم هستی که اگر پاره شده چه کنی؟ نفس گرم آن پیر مراد همان و تحول جوان همان.آن جوان همانی است که ما امروزه از او به نام حکیم جهانگیر خان قشقایی به نیکی یاد می کنیم.....

خیلی وقت ها طرف حسابمان که ما را بعنوان پناهگاه خود انتخاب کرده ازما نظر و تئوری های قلمبه سلمبه نمی خواهد.شاید مطالعه ودقتش بسیار بیش از ما باشد.اصلا ممکن است بتواند ساعت ها سخنرانی کند وما انگشت به دهان بمانیم . اما تقاضا از سنخ دیگری است..خیلی از جوانان از ما انتظار نفس دارند ونه نظر.چه اینکه بسیاری از طالبان استاد اخلاق در طول تاریخ در واقع جستجو گر نفسی پاک بوده اند و نه تنها ضبط صوتی که منعکس کننده یک سری اقوال و گفته ها باشد.

اما صاحب نفس شدن ، نفس آدم را می برد.خرج دارد وتوشه زیادی را به آب می دهد.صداقت وعبادت می خواهد.گاه باید گمنامی را تحمل کنی.به دنبال دست بوس وکفش جفت کن و صلوات چاق کن برای خودت نباشی.از همه مهم تر اخلاص درست وحسابی می خواهدو هزار باید دیگر...

در این تاریکه بازار دنیا که نااهلان از آسمان وزمین به مستضعفین فکری ما نفس مصنوعی و گاه آلوده می دهند وهمه جا را پر کرده اند از عرفان های کاذب ودست چندمی ما در حال عقب افتادن هستیم.مساله بسیار روشن است.دور وبری های ما عاشق همان نگاهی هستند که زهیر را زیر ورو کرد.از جهنم به کربلایش رساند وجاودانه اش کرد.

و چه کنیم در این قحطی صاحب نفس؟




برچسب ها : اخلاق برچسب ها : پست مدرنیسم