در مسیر فرودگاه

ساعت یک نیمه شب همگی جلوی ساختمان مرکزی موسسه در خیابان جمهوری قم گردهم آمدیم.جز یک نفر از دوستان آذری که ایل وتباری برای بدرقه اش آمده بودند بقیه بدون همراه آمده و مظلومانه در انتظار شروع سفر بودند.حتی بعضی ها ماشین سواری شان را گذاشتند همانجا و سپردند به امان خدا تا دوازده روزی گردو خاک قم را بخورد.ساک ها نوعا کم حجم و کوچک بود.مسئولان تدارکات اردو که از خود دوستان بودند و بعداظهر کلی برنج و کنسروهای متنوع ماهی و خورشت خریده بودند وتا دیر وقت مشغول بسته بندی آنها بودند،کارتن ها را داخل اتوبوس گذاشتند.قبل از حرکت حاج آقای فتحعلی مدیر گروه کلام موسسه لطف کرده و با وجود کسالت شدید برای بدرقه وخداحافظی با دوستان آمدند. همه چیز عجیب بود! از آمدن سر وقت بیست وچند طلبه گرفته تا آماده بودن اتوبوس.از همه مهم تر حرکت کردن اتوبوس سر موقع مقرر بود که واقعا یک مورد نادر بود! تیم مدیریتی اردو بساز و دم خور با بچه ها انتخاب شده بودند.حاج آقا حقانی مدیر امور بین الملل موسسه ، دکتر خواص قائم مقام گروه کلام و دکتر جعفری معاون آموزش گروه.دکتر فاریاب هم از دوستان دکتری به واسطه علاقه خودشان، به جمع ما ملحق شدند تا اگر یه وقت یه جایی گفتند این اردو در مقطع دکتری است دروغ از آب در نیاید!!!

با نام الله اتوبوس به راه افتاد.وقتی در خیابان ساحلی چشمم افتاد به گنبد غرق در نور حضرت معصومه (س)  حسابی بغضم گرفت.ناخود آگاه فراز های آخر زیارت نامه حضرتش را زیر لب زمزمه کردم: یافاطمه اشفعی لنا فی الجنه  فان لک عند الله شان من الشان.گفتم عمه جان نکند این آخرین باری باشد که مرقد و بارگاهت مهمان چشمان کوچکم شود .ازقم شهر علم واجتهاد والبته پروژه های عظیم ناتمام خارج شدیم.در آزاد راه قم - تهران یکی از دوستان خوش ذوق شمالی سوهان پخش کرد واز همان وقت شیرینی سفر شروع شد. خیلی سعی کردم بخوابم اما نشد.اصولا از کودکی با خواب در ماشین و اتوبوس میانه ای نداشتم.

اندر احوالات فرودگاه وطن

سه ساعتی از نیمه شب گذشته بود که رسیدیم فرودگاه امام.فرودگاهی که در استان قم است اما به تهران نزدیک تر است! انگار نه انگار که نصف شب است.ملت مثل مور و ملخ به این سو و آن سو می رفتند.دیگر گذشت آن زمانی که ساعت ده شب ، زمین وزمان مملکت به خواب می رفتند و از آن طرف خروس ها هم جرات داشتند قبل از ساعت اداری سروصدا کنند.فرودگاه شلوغ تر از همیشه به نظر می رسید با مسافرانی که منتظر پروازهای مختلف بودند.به تابلوی پرواز که دقت کردم مسافران دبی بیش از بقیه بودند.

گیت های مختلف را رد کردیم.همانطور که انتظار داشتم حجاب فرودگاه تهران هم مثل بورس آن مدام در حال رکورد شکنی است و گردن ها عریان تر وبزک ها عیان تر می شود. باید رفت ودید که چه بلایی بر سر این چند سانتیمتر صورت درآورده اند! یکی از پاچه شلوارش کم گذاشته و دیگری یک دستمال بینی را ولو کرده روی سرش بعنوان روسری! در این محیط حضور جمعی محاسن دار و اطظلاحا ریشو! هم غنیمتی است بس سترگ.کادر انتظامی فرودگاه هم خودشان بوهایی برده بودند.وقتی مامور زن فرودگاه مشغول بازرسی پاسپورتم بود پرسید: شماها دانشچویید یا طلبه؟ جواب دادم: برای اینور طلبه ایم وبرای آنور دانشجو! از حاضر جوابی ام تعجب کرد.دیگر برایش نگفتم که مجبور شده ام پاسم را که مزین به لباس روحانیت بود عوض کنم تا یه وقت  دولت فخیمه هندوستان بعنوان مبلغ ما را دستگیر نکند.

وقت نماز صبح شده بود.نماز را به جماعت اقامه کردیم.مهندسی این فرودگاه که به نوعی پیشانی و گل سرسبد دیگر فرودگاه های وطن به شمار می رود اسلامی نیست ونماد های دینی به صورت حداقلی در آن بکار رفته است.در میان اتاق های تودر تو یکجا را هم گذاشته اند نماز خانه .با چند موکتی که احتمالا ستاد اقامه نماز به خوردشان داده و یک جامهر ی چوبی و البته خیل عظیمی از هم وطنان که مصلی را با خوابگاه اشتباه گرفته اند.

داخل طیاره!

پروازمان ساعت شش با هواپیمای شرکت ماهان بود.از جنب وجوش دو سه تا از رفقا فهمیدم که هواپیما اولی هستند! همین کافی بود که تا آخر سفر برایشان صفحه بچینیم و دستشان بیندازیم.بعد از گرفتن ارز وارد هواپیما شدیم.ساعت شش شد اما دریغ از حتی یک حرکت وتکان.شش وربع ...شش ونیم....واقعا کلافه شده بودیم که ناگهان خلبان با صدای نازکش پشب بلندگو گفت که ما مشکلی برای پرواز نداریم بلکه چند تا از مسافرها در صف ارز گیر افتاده اند ومنتظر آنها هستیم! جل الخالق....چاره ای نبود .باید صبر می کردیم .آخر اینجا ایران است و و کشور خرق عادت ها.در هیج کجای دنیا سابقه ندارد که هواپیما برای یک مسافر عادی پروازش به تاخیر بیفتد اما اینجا...آن وقت کمیته حقوق بشر سازمان ملل وقت و بی وقت بیانیه بلغور می کند که شما ها حقوق بشر را له می کنید و... بی انصاف ها کاش بودند و می دیدند که هواپیمای غول پیکر منتظر چند نفر آدم قد ونیم قد و البته بی نظم شد که یک وقت جا نمانند ودر حسرت نیودهلی روزشان شب نشود.

بلاخره ساعت هفت پریدیم به سوی آسمان .پرواز های خارجی یک سرو گردن از داخلی ها بالاتر است. مانیتور داخل هواپیما به وسیله دوربینی که به نوک هواپیما وصل شده لحظه صعود را مستقیما نشان داد.هر چند دقیقه یکبار هم محل فعلی هواپیما برروی نقشه نمایش داده می شد. هواپیمای بزرگی بود اما تعداد مسافران آن از پنجاه تا تجاوز نمی کرد.خیلی راحت بودیم وعین حیاط خانه مان این ور و آن ور می رفتیم .گاهی کنار اساتید گاهی دوستان وگاه پنجره های پر مشتری هواپیما.بر خلاف تصورم هواپیما نه از مسیر افغانستان بلکه از راه پاکستان به سوی هند رفت .شاید دلایل امنیتی باعث شده بود که مسیر کج و کمی طولانی تر شود. مهمانداران صبحانه پخش کردند.غذاهای هواپیما از قدیم معروف بود.یک املت بسیار خوشمزه خوردم که هنوز لذتش زیر زبانم است. مهمانداران از دستمان کلافه شدند از بس که نان وچایی اضافه گرفتیم! اواسط پرواز وبعد از عبور از چاله های هوایی دیدم چشم بند پخش می کنند تا مسافران راحت بخوابند.با اینکه از این قرتی بازی ها خوشم نمی آید ولی گرفتم تا بعنوان یک سوغاتی کوچک وطفیلی برای امیرحسین جان ببرم.اتفاقا جواب داد والان که ایران هستم لحظه ای آن را از خودش جدا نمی کند.

به دهلی نزدیک شدیم .ارتفاع هواپیما کمتر شد.وقتی از پنجره پائین را نگاه کردم تا چشم کار می کرد زمین های کوچک و بزرگ کشاورزی بود.هند از آن بالا دقیقا مانند یک پارچه چهل تکه بزرگ بودکه هیچ جای خالی را در آن نمی دیدی. بعدا که به نقشه طبیعی هند  نگاه کردم دیدم جز در قسمت کوچکی از ایالت راجستان که هم مرز با پاکستان است در این کشور بیابانی وجود ندارد. سه ساعت و نیم گذشته بود که بلندگو گفت : هواپیما تا چند دقیقه دیگر بر زمین می نشیند.لطفا کمربندها را ببنیدید وصندلی ها را به حالت عادی برگردانید......

 

 




برچسب ها : سفرنامه هند