بعد از فاصله ای چهل روزه دوسه شامی می شود که برگشته ام به شهرضا یا همان قمشه خودمان با پسوند پرمعنای ( گِلی).هوای سرد داد می زند زمستان را.درختان بی نظم اما لخت وعریان و گاه بی شاخ و بن شده ،تردد کم ماشین ها و قحطی قابل توجه دوچرخه های چینی ! شال و کلاه هایی که فقط دو چشم سر را باقی می گذارند برای دیدن و دیده شدن،کوچه هایی پر از خاطره و البته چاله هایی که بی مقدمه و ناگهانی از خاطره بازی شیرین و کم خرج ،  هلت می دهند به وسط بورس نفت و نرسیدن دست شهرداریها به قیر سیه چرده اما گران قیمت.

بااولین لرزش ناشی از سرمای خشک این دیار کانال زدم به فضای گرم و صمیمی دوران کودکی ام. کرسی ها منقرض شده ای که فرزندانم نمی دانند و ندیدند که سر نشستن دور آن چه  دعواها بود! دلم لک زده برای انجیرهای خشکی که پدر بزرگ مادری در زمستان ارزانی دستان کوچکمان می کرد و بوی آبگوشت خانه پدر بزرگ پدری که کل محله را پر می کرد و تقریبا کل ایام هفته مهمان سفره کاسب ترش و شیرین چشیده روزگار بود.

از خیابان مدرسه ابتدایی که رد شدم خنده ام گرفت از سال هایی نه چندان دور که به محض دیدن سفیدی دانه های برف از پشت پنجره ، زمین و زمان را به هم می بافتیم که فردا تا سر پلاک خانه برف می آید و بعد در حالی که از خوشحالی آب دهن از لب و لوچه مان  راه افتاده بود می گفتیم فردا تعطیل است اما صبح دوباره شال و کلاه بود و کوچه هایی پر از یخ و لعنت های بی شمار به مدیری که فی الحال دستش از دار دنیا کوتاه است!

دیروز اما  به قصد نماز از سنگفرش های  بی رنگ و روی خیابان صاحب الزمان رد شدم، واقعا در این سرما ، عبای کلفت هم نعمتی است ها!   




برچسب ها : شهرضا برچسب ها : خاطره