اصولا در این سالها به خواب و رویاخیلی بها نداده ام. نه اینکه دروغ است و روی هوا بلکه از این باب که تمام هستی و حجیتش برای خود شخص خواب بیننده است و بس و برای احدی الزام آور نیست  لذا برای خواب های خودم و دیگران تره خرد نکرده ام. در این سیزده سالی که منبر رفته ام تعداد خواب هایی که نقل کرده ام به تعداد انگشتان یک دست نرسیده است. شاید نوع تحصیلات و مشی فلسفی و کلامی که داشته ام در این بی توجهی بی تاثیر نبوده اند   .

بهرحال دیشب خوابی دیدم که به نظرم نوشتنش در اینجا بد نیست. احتمالا برای اولین و اخرین بار در این وبلاگ حرفی از خواب بیاید. قضیه از این قرار بود که من سه کتاب از یکی از موسسات حوزوی امانت گرفتم. ده روز اول طی شد و جهت تمدید تماس گرفتم و مدت امانت ده روز دیگر هم تمدید شد.روز هجدهم یعنی دیروز به همسایه مان که تقریبا هر روز به ان موسسه رفت و امد دارد کتاب ها را دادم و گفتم که زحمت تحویلش را بکشد. با کمال میل قبول کرد و کتابها را گرفت. نیم روزی گذشت. هیچ دلیلی برای تماس و تشکر نمی دیدم. چه اینکه او هر روز در انجا حاضر می شد و حمل سه کتاب کم حجم انهم صرفا برای تحویلی که ریالی این طرف و ان طرف نمی شود زحمت قابل ذکری ندارد. گفتم نیازی به تلفن نیست.بلاخره در این دو سه روزه در کوچه تنگمان به هم می رسیم و حضورا تشکر می کنم!

دیشب اما در عالم خواب به محضرش رسیدم. در عالم واقعیت هیچ گاه اخمش را تجربه نکرده ام. همیشه خودش و برادران و پدرش حرمتم را نگه داشته اند. اما در وادی نوم انگار خبری از این احتیاط ها  نبود. در همان عالم رویا سر کوچه سلامش کردم. صادقانه و با لهجه قمی اش جواب داد: مرد حسابی ! چه سلامی ،چه علیکی ! کتاب هات را انداختی گردن ما! سیزده هزار تومنجریمه دادم!

از خواب که بیدار شدم خنده ام گرفته بود.با خودم گفتم ما که خوابهامان همیشه از اضغاث احلام وخواب های آشفته و دوغ آبی ! است و اصلا یادمان نمی ماند. این یکی خواب هم که پدر و مادر دار به نظر می رسید از دیوار همسایه مان بیشتر تجاوز نکرد و حال انکه مقام منیعمان انتظار رویت علمای گذشته و خویشان درگذشته و در حالاتی عرفانی تر زیارت معصومین علیهم السلام را دارد! اصلا در مخیله ام نمی گنجید که راست دربیاید.اولا مدت کتاب ها را تمدید کرده بودم ثانیا بر فرض هم که باید جریمه می دادم طبق حساب و کتابهایم اصلا به این مبلغ قد نمی داد.

گفتم شاید بهانه است و خدا تصویرهمسایه را به وادی مثالمان انداخته تا تلفنی احوالی از زحمتی که برایش تراشیده ایم بپرسیم. صبح وظهر که وقت نشد. بعد از ظهر هم پشت سر هم تا هشت شب سر کلاس بودم. به خانه امدم. ساعت نه ونیم بعد از شنیدن اخبار مملکت در حالی که بادی در گلو می گرداندم از باب فضل و دستگیری از مردم!!! شماره موبایل همسایه مان را گرفتم. گوشی را برداشت.بعداز سلام گفتم اقا مجتبی زحمت کتاب ها را کشیدید؟ جواب داد: اختیار دارید ، زحمتی نبود ....بعد از یکی دو ثانیه مکث اما گفت: البته آقا سید ببخشید! سیزده تومنهم جریمه دادم!     گفتم: چی؟؟؟ سیزده تومن؟   گفت: درست شنیدید.مسئولش می گفت هشت روز تاخیر داشته اید.....بهت تمام وجودم را فرا گرفت.گوشم سکته کرد! حرفی برای گفتن نداشتم جز اینکه وعده دادم اسکناس هایش را برمی گردانم! همین حالا.

این هم شرح رویای صادقه اما پرخرج ما 

 

 




برچسب ها : خاطره