سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 780018
  • بازدید امروز: 159
  • بازدید دیروز: 112
  • تعداد کل پست ها: 278
درباره
سیدمحمدحسن صالح[90]

منم مثل خیلی ها توی این عالم نفس می کشم . فقط دلم میخواد که زمین وزمان رو آلوده نکنم!

جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی



ابر برچسب ها
دین[46] ، شهرضا[35] ، سیاسی[27] ، انقلاب[20] ، خاطره[18] ، سفرنامه هند[15] ، امام حسین[12] ، حجاب[10] ، پست مدرنیسم[10] ، سفرنامه عمره[9] ، رسانه[7] ، قم[7] ، انتخابات[7] ، امام زمان[7] ، اخلاق[5] ، امام رضا[5] ، غدیر علی ممیز[5] ، شادی[4] ، اجتماعی[4] ، پیامبر اکرم[4] ، حضرت معصومه[4] ، حضرت زهرا[3] ، دعا[3] ، انتخابات[3] ، امام خامنه ای[3] ، صبر[3] ، علم[3] ، عبادت[2] ، ماهواره[2] ، مرگ[2] ، مقاله[2] ، نوروز[2] ، سینما[2] ، سفرنامه هندوستان[2] ، زن[2] ، امام حسن عسکری[2] ، ازدواج[2] ، امام جواد[2] ، دوستی[2] ، خانواده[2] ، فلسطین[2] ، کتاب شناسی[2] ، کودک[2] ، شهادت[2] ، حضرت زینب[1] ، حکمت الهی[1] ، حوزه[1] ، بدعت[1] ، ترافیک[1] ، تهاجم فرهنگی[1] ، جنگ نرم[1] ، چهارشنبه سوری[1] ، امام حسن[1] ، اسرائیل[1] ، احترام به والدین[1] ، اخلاق[1] ، اربعین[1] ، آزادی[1] ، امام خمینی[1] ، امام سجاد[1] ، امام صادق[1] ، امام عسکری[1] ، امام علی[1] ، سفر نامه عمره[1] ، سفرنامه بوشهر[1] ، رضاخان[1] ، سفرنامه کردستان[1] ، شب قدر[1] ، شهید بهشتی[1] ، شهید مطهری[1] ، شیطان[1] ، هندوئیسم[1] ، ولایت فقیه[1] ، وهابیت[1] ، کتاب جدید[1] ، مسیحیت[1] ، معرفی کتاب[1] ، مفاتیح الجنان[1] ، عوض حیدرپور[1] ، عید غدیر[1] ، کودک[1] ، ماه رمضان[1] ، ماه شعبان[1] ،

بعد از فاصله ای چهل روزه دوسه شامی می شود که برگشته ام به شهرضا یا همان قمشه خودمان با پسوند پرمعنای ( گِلی).هوای سرد داد می زند زمستان را.درختان بی نظم اما لخت وعریان و گاه بی شاخ و بن شده ،تردد کم ماشین ها و قحطی قابل توجه دوچرخه های چینی ! شال و کلاه هایی که فقط دو چشم سر را باقی می گذارند برای دیدن و دیده شدن،کوچه هایی پر از خاطره و البته چاله هایی که بی مقدمه و ناگهانی از خاطره بازی شیرین و کم خرج ،  هلت می دهند به وسط بورس نفت و نرسیدن دست شهرداریها به قیر سیه چرده اما گران قیمت.

بااولین لرزش ناشی از سرمای خشک این دیار کانال زدم به فضای گرم و صمیمی دوران کودکی ام. کرسی ها منقرض شده ای که فرزندانم نمی دانند و ندیدند که سر نشستن دور آن چه  دعواها بود! دلم لک زده برای انجیرهای خشکی که پدر بزرگ مادری در زمستان ارزانی دستان کوچکمان می کرد و بوی آبگوشت خانه پدر بزرگ پدری که کل محله را پر می کرد و تقریبا کل ایام هفته مهمان سفره کاسب ترش و شیرین چشیده روزگار بود.

از خیابان مدرسه ابتدایی که رد شدم خنده ام گرفت از سال هایی نه چندان دور که به محض دیدن سفیدی دانه های برف از پشت پنجره ، زمین و زمان را به هم می بافتیم که فردا تا سر پلاک خانه برف می آید و بعد در حالی که از خوشحالی آب دهن از لب و لوچه مان  راه افتاده بود می گفتیم فردا تعطیل است اما صبح دوباره شال و کلاه بود و کوچه هایی پر از یخ و لعنت های بی شمار به مدیری که فی الحال دستش از دار دنیا کوتاه است!

دیروز اما  به قصد نماز از سنگفرش های  بی رنگ و روی خیابان صاحب الزمان رد شدم، واقعا در این سرما ، عبای کلفت هم نعمتی است ها!   




برچسب ها : شهرضا برچسب ها : خاطره



دیشب در شهرضا شیر رحمت الهی تا ته باز شده بود و در بعضی خیابان ها سرریز شده بود به سوی خانه ها.از دو ساعتی به غروب باران شروع شد و تا پاسی از شب هم ادامه داشت.بعد از نماز در بیرون شهر و در یکی از روستاهای اطراف که اتفاقا جمعیتشان در این شب بارانی دو برابر شده بود! خانواده را تلمبار کردیم برای رفتن به یکی از مجالس روضه که از قضا بسیار بد مسیر بود.به مدد کلی صلوات و اداء تحیات ریز و درشت کوچه پس کوچه های مرکزی شهر را طی کردیم و زیر غرش باران و با لباسی خیس وارد زیرزمینی شدیم که واعظی نابینا و نه چندان برنا مشغول وعظ و نصیحت بود. این بار مثل بقیه به گوشه ای نشسته و در حالی که بنده زاده ها به رویم لم داده بودند شدم یک مستمع به تمام معنا! بعد از اتمام مجلس و میهمانی اشک ها راهی خانه شدیم. به رسم زندگی مدرن و دو هزار و چندی کنترل به دست زدم به خط تلویزیون دیدن که ببینم اوضاع مملکت در چه حال است . تازه فهمیدیم که تمام کانال ها قطع است و جعبه جادویی شروع کرده است به ناز کردن. ایستگاه تلویزیونی شهرضا آن قدر بدسابقه است که قطع برنامه های تلویزیون چیز جدیدی نبود امانه تا این مدت. همین قدر بگویم که بعد از حدود ده سال قهر با رادیوی زوار دررفته مان کل خانواده بسیج شدند برای پیدا کردن آن.وقتی پیدا شد تازه دیدیم سیم و سازه اش اشکال دارد. در عرض نیم ساعت شدم یک تعمیرکار رادیو آن هم از نوع قهار و کارکشته اش! بلاخره رادیوی درشت و سیاه ما درست شد.زدیم به برق . موج انتن رد کرد همه جای جهان را. عرب زبان و انگلیسی بیان و نامفهوم صدا را. رسیدیم به موجی آشنا که اصلا با خاطراتمان غریب نبود:  ساعت 21 اینجا رادیو ایران  لالا لالا   لالالالایی   لالالالا      لالالایی...!!!




برچسب ها : خاطره



خورشید امامت همراه با کاروانی که مرکب او را در بغل گرفته بودند به روستای نه چندان خوش بر و رویی رسیدند که خاک سرخش همچون گونه سرخ یک صورت بر کل این دیار خود نمایی می کرد. وقت ظهر شده بود و خورشید با تمام وجود آرزو می کرد که ابری نیاید و مانع دیدارش با شمس الشموس نشود. امام آب طلبید اما نه برای خوردن بلکه برای وضو. آبی نرسید ولی دردودلی سوزناک شرح قصه کوتاه و زخم دیرینه این دیار سرخ فام شد و آن کم آبی و بلکه بی آبی بود. حاضران عرض کردند که چند سالی است دچار خشکسالی شده ایم و این جان برای سیراب شدن مجبور است تا به لب برسد. اما مگر می شود این امیدها از درگه فرزند باب الحوائج ناکام و عطش زده برگردد. دست هادی امت ساقی می شود و رو به سوی زمین. نگاه ها ی همه سر می خورد به سوی زمین و در دلها ولوله میشود که خدایا آیا می شود اینجا هم زمزمی بجوشد و اسماعیل های تشنه این وادی را تا ابد سرمست زلالی خویش کند؟ دست به زمین رسید.مشتی خاک را برداشت و همراه با نگاهی نافذ رهاشان کرد به جای اولشان. خاک در پوست خود نمی گنجید و تازه اشک شوقش در آمد. اشکی که اکنون بعد از گذشت هزار و دو یست و اندی سال تمایلی به خشک شدن ندارد و معجزه ای جاودان شده است از هجرت سراسر برکت شاه طوس علی بن موسی الرضا علیه السلام .

هفته گذشته بعد از دو سال دوباره مشهدی شدیم و راه افتادیم برای پابوسی امام هشتم. خودم، خانمم، مادرم و فرزندانم مسافران نه چندان ساکت یک وسیله نقلیه سیاه رنگ بودند که کویر گرمسار و سمنان را رد کرد تا برسد به شرقی ترین نقطه طلوع امامتدر مشهد الرضا.در راه بازگشت خیلی تمایل داشتم که روستای ده سرخ که یکی از معجزات جاویدان امام رضا علیه السلام در آن رخ داده است را از نزدیک ببینم. بعد از پایان آزادراه مشهد - باغرود بعد از طی کردن حدود بیست کیلومتر راه فرعی  اسفالت و خوش مسیر  به منطقه ای می رسید که زمین و شاید هم زمان! در آن سرخ است. در روایت مربوط به این روستا از آن تعبیر به قریه الحمراءشده است که ترجمه فارسی اش می شود دهسرخ.تابلوهای درشت در طول مسیر نشان می دادند که این روستا کم مسافر نیست و خیلی ها می آیند برای متبرک شدن به چشمه ای که با اشارت امام رضا علیه السلام شروع به جوشش گرفت و هنوز هم می جوشد و خشکسالی های چند سال اخیر کوچک ترین تاثیری در مقدار و کیفیت آب ان نداشته است. به نقطه ای رسیدیم که نوشته بودند چشمه حضرت.مانند آب انبارهای قدیمی حدود ده پله ای پایین رفتیم و و رسیدیم به یک محوطه کوچک که اب چشمه را در چهار خروجی سنگی و بسیار زیبا تنظیم کرده بودند که بر سرهرکدام می شد براحتی آب خورد و سیراب شد. با اینکه سند چشمه دهسرخ بسیار قوی تر از قدمگاه است اما قسمت روزگار سبب شده است که یکی پرمشتری باشد و دیگری جوری باشد که درصد بالایی از مسافران میلیونی امام رضا شاید اسمش را هم نشنیده باشند. البته این حکایت عجیبی نیست. درشهرضای خود ما نام این شهر گره خورده است با امام زاده شاهرضا  و سالانه چند میلیون مسافر و زائر و حال آنکه در پانزده کیلومتری آن امامزاده علی اکبرفرزند بلافصل امام هفتم و برادر بدون شک و شبهه علی بن موسی الرضا  در روستایی به همین نام مدفون است اما بسیار ناشناخته تر از امام زاده شاهرضا.

روایت مربوط به چشمه دهسرخ  در منابع متعدد تاریخی امده است از جمله در عیون اخبار الرضا اثر شیخ صدوق.باب 39(خروج الرضا علیه السلام من نیسابور الی طوس و منها الی مرو) حدیث اول. مضمون حدیث همانست که در نثر ابتدای مطلب نگاشتم.


 




برچسب ها : امام رضا برچسب ها : خاطره



 

از یک هفته قبل از پایان ماه مبارک، فشارهای داخلی و خانگی و تلفنی همه دست به دست هم دادند که الا و بلاّ باید دو روز تعطیلی عید فطر را برویم یه مسافرت. با اینکه دوست داشتم بعداز دو سال ، مشهد بروم اما جور نشد هم بخاطر کمی وقت وهم ازدحامی که قاعدتا این روزها مشهدالرضا دارد. گفتیم برویم شیراز ترسیدیم که هوا گرم باشد و ناجور. بلاخره در یکی از واپسین سفره های افطاری قرار شد که یکبار هم که شده برویم تهران اما نه برای گذر از آن بلکه برای تهرانگردی. بلاخره در این تغاری که دوازده میلیون نفس کش را در خودش چپانده و نام پایتخت ایران زمین را یدک می کشد لقمه ماستی پیدا می شود برای دیدن و خوردن! شنبه ظهر بعد از خواندن نماز از شهرضا زدیم بیرون. بعد از کلی معطلی در دلیجان ساعت ده رسیدیم قم اما انگار هنوز هلال محبوب شوال خودش را نشان نداده بودبه ده های گروهی که  در عرش وفرش به دنبال آن می گشتند. چون هنوز در مورد روز بعد تردید داشتیم کل مسافران در کلبه هشتادمتری حقیر در خیابان چهارمردان قم تلمبار شدند تا ببینند تلویزیون چه می سراید. عید اعلام شد اما دیگر حالی نمانده بود برای رفتن به تهران و شرکت در نماز عید دانشگاه . یکشنبه نماز  را در حرم قم خواندیم .من هم با اینکه دوازده سالی است ساکن قم هستم اما چون معمولا تابستان ها نیستم بعد از ده سال در نماز عید فطر قم شرکت کردم.نمازی باشکوه و پر طراوت اما با مجریگری جناب شمس که بجای پنج قنوت می خواست روز عیدی شش قنوت از مردم بگیرد!

بعد از کلی تقلا و نهیب زدن به نسوان جمع جهت تشریف فرمایی به ماشین ها و راه افتادن از قم عملا ظهر یکشنبه رسیدیم تهران. طبق معمول مرقد امام و بهشت زهرا نخستین برنامه هایم بود. تا بحال دربند نرفته بودم.حرفش را در جمع انداختم و بعد عین تبلیغات بعضی بانک ها که بچه ها را به جان بزرگ تر ها می اندازند برای افتتاح حساب کودک و سرمایه فردا و پس فردا و پسین فردا!!!! من هم با همراهی کم سن و سال ها بقیه را راضی کردم که برویم دربند. ماشین ها راگذاشتیم مرقد و یکدفعه کلی شهرضایی ولو شدیم توی مترو. این جماعت با اینکه همگی بغیر از بنده زاده یک ساله ، مترو چندمی  بودند آنقدر سرو صدا کردند که مسافران که هیچ ، ساکنان بالای خط مترو هم فهمیدند ماها غریبه هستیم و مسافر. ایستگاه تجریش رسیدن همان وگرفتن یک ون همان وبازدید از دربند در آخرین ساعات بعداز ظهر عید فطر 91 همان. ابتدا فراز کوه را دید زدیم و بعد هم پیاده آمدیم تا پایین. کاسبی زیاد می شد هم خوبش و هم بدش!  همه طیفی بودند. از قشر علاف و همه جا گرد گرفته تا جوانک های عاشقی که به رسم توهمات انور آبی در کنار رودخانه کثیف و زباله دانی های دربند! می خواستند تار عشق بنوازند. خیلی ها هم آنجا در بند لواشک های دربند شدند که دم و دقیقه دوره گرد ها و مغازه دارها رنگ و طعم خوش آنها را به رویت می آوردند.دو قوری چایی دم نکشیده تنها سهم خوردنی ما بود در دربند تهران.

امام زاده صالح را هم برای اولین بار زیارت کردم. مخصوصا که هم فامیل ما هم هست!!! شلوغ بود اما کوچک .نیاز شدید دارد به توسعه اما مگر با زمین متری خدات تومن در شمال تهران می شود آجر روی آجر گذاشت! با اینکه تهران قوم و خویش داریم اما ترجیح دادیم شب را مرقد بخوابیم . خوابیدنی که هفت پشت عقبه داشت به طوری که آقا دزده آمد و موبایل گران قیمت و مامانی  یکی از همراهان را به جیب زد و رفت به امان خدا! یکشنبه گروه مصیب زده اندر سرقت یک موبایل را بردم برای بازدید درکه. در که خیلی به دلم نچسبید. هم وضع ججابش بدتر بود و هم مناظر دیدنی اش چنگی به دل نمی زد.یک راه باریک بود و صد ها عابری که می خواستند از سرو کول هم بالا بروند. بعد از ظهر هم از بس بچه ها گفتندو روی مغزمان راه رفتند کم کم احساس تکلیف کردم و بردمشان پارک  ارم. به باغ وحشش که نرسیدیم اما دمار از شهربازی اش در آوردند مخصوصا که بعضی از وسایل آن یکتاست و در بقیه شهر بازی ها نظیر ندارد. با اینحال بعضی وسایلش دیوانه واراست و مخصوص مجانین و از زندگی سیر شده گان است!همراهان کوچک می خواستند سراغ بازی های خطرناک هم بروند که آن رویم بالا آمد و تهدیدشان کردم به رها کردنشان در تهران بزرگ!!! وقت نماز مغرب رفتم نماز را در نماز خانه پارک خواندم . بزرگ بود و شکیل اما بسیار پرت بود طوریکه که خود تهرانی ها می آمدند از ما  آدرس مسجد پارک را می پرسیدند. آخرین برنامه ما هم تمام شد. آمدیم ایستگاه اکباتان و بعد از عوض کردن شونصد تا ایستگاه و حضوری دوساعته در مترو رسیدم به ایستگاه حرم مطهرحکایت داخل قطارهای مترو و بازارچه های دستی که به راه می افتاد خود قصه  دیگری است که فرصت گل و گشادی می طلبد اجمالا باید گفت که همه جور جنس خوردنی و پوشیدنی در این مصنوع دراز ده واگنه به فروش می رفت از جوراب و پیشانی بند و لواشک گرفته تا محافظ کنترل و گل به سر و خیلی چیزهای دیگر .

این هم شرح مختصری بود از تهران گردی من در این دو روز!

 




برچسب ها : خاطره



حدیث مشتاقی ومهجوری است.در دیدار طلاب وروحانیون با رهبر آنقدر حضرات موج مکزیکی راه انداختند وهجوم به جلو زیاد بود که در مدت نود دقیقه سخنرانی آقا به زور دو سه دقیقه جایگاه را دیدم وبعد از آن یا ستون می دیدم ویا علمای اعلام را .بنابر این دیگر عجیب نیست که ساعت سه نیمه شب در کوه خضر نبی به دنبال رهبر باشیم مخصوصا اگر کسی که بتو خبر داده باشدهمیشه یک پای ثابتش در   دفتر رهبری  باشد.این حکایت نقل الان نیست که فی الحال  آقا اصلا قم نیستند مال حدود هشت روز پیش است.

ساعت سه نیمه شب یک از رفقای پراید دارمان را به مدد موبایل از خواب بیدار کردیم وقضیه را گفتم .نامردی نکرد و هنوز خودم سرکوچه نرسیده از آن سر قم به دنبالم آمده بود .حدود بیست دقیقه ای گذشت که به کوه خضر نبی رسیدیم .کوه که چه عرض کنم تپه ای سفید رنگ در حاشیه جنوبی قم ونزدیک جمکران که در جمعه ها هم فال معنویت است وهم تماشای تجدد دوهز ار و چندی!کوهی که قله اش مسجدی است منسوب به خضر نبی ودامنه اش قرار گاه چهارده شهید گمنام از نوع مطلق(یعنی هم قبل از خاکسپار ی وهم بعد از آن!).به کوه که رسیدیم دیدیم :ای داد وبیداد دست روی دست زیاد است وماشین روی ماشین کم نیست.ظاهرا آن مقام مسئول کسی را از قلم نینداخته بود وبعضی ها از اول شب آنهم بهمراه خانواده در ماشین نشسته بودند وچشم براه یک سید بزرگوار.

عمامه سیاهم به اضافه تاریکی نسبی آن شب نزدیک بود درد سر ساز شود .یکدفعه هفت هشت نفر از اینور وآنور ماشین پیدا شدند تا بیایند دست بوسی!حالا بدو کی بدو.اما حساب نکرده بودند که رهبر عینک دارد وحداقل چند تا همراه ! امیدها ناامید شد والبته دست من هم در قبا باقی ماند در حسر ت یک بوسه جانانه!.با رفیق دربه در کرده مان راه های خاکی را گز کردیم تا برسیم به قله

منظره شهر قم در شب از بالای کوه خضر نبی + شهدای گم نام دفن شده در پایین کوه خضر پیامبر، عکس های مذهبی






صفحات :
|  <  1  2  3  4  >  |